تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست


غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریهٔ بی اختیار خویشتنم


فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست


چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز بادهٔ نوشین نمی گشاید دل


که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من


مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست


به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق


تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو


به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا


که روز وصل دلم را قرار باید و نیست